ماه رمضون...
4 ماه از سال گذشته و من تازه اومدم به وبلاگت سر بزنم .نمی دونم چرا اینقدر سرم شلوغ شده..............البته میمدمو سر میزدم ولی تمام ذهنیاتمو در یه لحظه از دست می دادم.....اینقدر که غرق در بزرگ شدن تو هستم................همین چند روز پیش بود تو خوابیده و بودی و من باباجون از کارای تو تعریف می کردیم و لذت می بردیم...بابا جون می گفت حیف الینا داره بزرگ میشه خیلی خودشو شیرین کرده......یه زبونی داری که خدا می دونه .........گاهی اوقات من که مامانتم مبهوت جمله هات میشم که این حرفها رو از کجا یاد گرفتی.....دائم خدا رو شکر می کنم که یه دختر سالم و باهوش به من داده.................
فوق العاده مهربونی مامان جون جرئت نمی کنم بهت بگم سرم درد میکنه ...دیگه آروم و قرار نداری....
الانم که روز سوم ماه رمضونه ....حال و هوای خوبیه....من از بچگی ماه رمضونو دوست داشتم و الان هم با این روزا خیلی طولانیه ...بازم خیلی این ماهو دوست دارم ....تو هم یه چیزایی از این ماه می فهمی.....همین دیشب بود که با ما تاسحر بیدار موندی و سحری خوردی و بعد خوابیدی....
هر شب وقت سحر و افطار مامان جون واسه سلامتی و خوشبختیت دعا می کنم ....از خدا می خوام دخترم همیشه سلامت باشه و در همه روزای زندگیش خنده از رو لباش جمع نشه ............
.........................................................................................
این وبلاگ متعلق به تنها ستاره زندگیمه ...اولین ثمره عشق من و همسرم.... ...که در تاریخ 24 شهریور 89 ساعت 9:45 به روش سزارین توسط دستان پر مهر خانم دکتر آهنچیان در بیمارستان مهر به دنیا آمد.....اینجا دفترچه خاطراتی است که تمام احساس مادریم رو برای دخترم به نگارش در می آورم .....باشد که روزی دخترم نویسنده این وبلاگ باشد .....